ربی اسحق وارد خانه شد، بسوی زنش دوید و او را صدا زد: میریام! میریام! میریام بسوی او آمد و بصورتش نگاه کرد . هرگز او را با چنان چهره ای ندیده بود هرگز شوهر خود را آنچنان شاد نیافته بود. از شوهرش پرسید: یقینا می خواهی خبر خوشی را بمن بدهی، آیا این طور نیست؟ ربی اسحق در حواب او گفت: آری، خبر خوشی برایت دارم ولی برای خودم مشکل است که آنرا باور کنم. ربی اسحق سنگ کوچکی را از جیب بیرون آورد و گفت: ببین میریام، ببین چه چیزی پیدا کرده ام. آن سنگ با فروغ خیره کننده ای برق میزد. میریام با خوشحالی گفت: این یک گوهر است ، یک گوهر گرانبها.