در بخشی از این کتاب می خوانید:
یک روز مرد لاغر و میانسالی به نام شیخ موسی البخاری اهل اورشلیم شرقی، در حالی که فینه قرمز رنگی برسردارد، وارد اطاقم می شود. پسر او دستگیر شده و او نمی داند پسرش به ارتکاب چه جرمهایی متهم شده است. او مردی است تربیت شده و زبان انگلیسی را به خوبی می داند. پسر من تحصیل کرده دانشگاه ترکیه است. بعد از جنگ به وطن برگشت و توقیف شد.
اشک در چشمانش جمع می شود، لبخند می زند و کوشش می کند بر غمش غلبه کند. از من می خواهد تا به ملاقات پسرش به زندان هبرون بروم و …